سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی نیک

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستانی به کوتاهی تعطیلات عید:

چند قورباغه درون جنگل راه می رفتند که ناگهان دو تا از آنها درون گودالی عمیق افتادند.دیگران وقتی عمق چاله را دیدند به آندو توصیه کردند که دست از فعالیت بکشند.اما آندو ناامید نشدند و همچنان تلاش می کردند.
تا اینکه بالاخره یکی از آنها دست از کوشش کشید و به ته گودال افتاد و مرد.اما قورباغه ی دیگر با تمام توانش سعی می کرد تا از گودال خارج شود.تا اینکه از گودال خارج شد. دیگران به او گفتند: چرا دست از تلاش نکشیدی و  به حرف ما گوش ندادی؟
معلوم شد که قورباغه کر بوده و در تمام این مدت فکرمی کرده که آنها دارند او را تشویق می کنند. 


*داستان کوتاه کوتاه:*

    نظر

   خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آنرا به مغازه بازگرداند. او به صاحب مغازه گفت:"این پرنده  صحبت نمی کند." صاحب مغازه پرید:"آیا در قفسش آینه ای هست؟طوطی ها عاشق آینه اند و به محض دیدن تصویرشان در آینه شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت.
   روز باز آن خانم باز گشت.طوطی هنوز صحبت نمی کرد.صاحب مغازه پرسید:"نردبان چه؟آیا در قفسش نردبانی هست؟طوطیها عاشق نردبان هستند."آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
     اما روز بعد دوباره آن خانم آمد. صاحب مغازه:"آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟نه؟!خوب مشکل همین جای کار است.به محض تاب خوردن حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد."آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.
    وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد چهره اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت:"طوطی مرد؟!"
    صاحب مغازه شوکه شد و پرسید:"واقعا متاسفم.آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟"  آن خانم پاسخ داد:"چرا!درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟"


*کیک مادربزرگ:*

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه همه ی چیزها ایراد دارند:مدرسه و خانواده و ...
در این هنگام مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو می پرسد که آیا کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو هم البته که مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- وحالا دو تا تخم مرغ خام بزرگ؟
- نه! مادربزرگ.
- آرد چی از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟
- نه مادربزرگ حالم از آنها به هم می خورد.
- بله همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند.اما وقتی با به درستی با هم مخلوط می شوند یک کیک خوشمزه درست می شود.خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند.خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران ختی را بگذرانیم.اما او می داند که وقتی همه ی این سختی ها را به درستی کنار یکدیگر بچینیم نتیجه همیشه خوب است!ما تنها باید به او اعتماد کنیم که در نهایت همه ی پیشامد ها با هم به یک نتیجه ی عالی می رسند.  


داستانی به کوتاهی زندگی:

  روزی مردی ثروتمند پسر کوچکش را به یک ده فقیر برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیرند.آنها یک شبانه روز را در خانه ی محقر یک مرد روشتایی به سر بردند.
  در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید:"نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟"
  پسر پاسخ داد :"عالی بود پدر."
  پدر پرسید:"آیا به زندگی آنها توجه کردی؟"
  پسر گفت:"فکر می کنم!"
  و پدر پرسید:"چه چیزی از این سفر آموختی؟"
  پسر اندکی فکر کرد و گفت:"فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.ما در حیاطمان فواره داریم ولی آنها رودخانه های بی انتها را دارند.ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ های آنها بی انتهاست."
 در پایان که زبان پدر بند آمده بود پسر افزود:"ممنونم پدر که به من نشان دادی چقدر فقیریم."