سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی نیک

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بازگشت من!

سلام!
  من پس از یک سکوت طولانی و سرد وپس از یک خاموشی سخت بازگشتم . بازگشتم تا سکوت این مدت مدید را جبران کنم . بازگشتم تا به یاد آن روزهای خوش که می نوشتیمو می خواندیم زنده باشم . به یاد آن روزهای زیبا و به یاد ماندنی . به یاد آن روز های غم و اندوه و روزگار خوش و خرم . اگر هنوزم با من همراهید و مرد موندن هستید بروکه رفتیم.

#  یه داستان براتون نوشتم که حالشو ببرید:
  کفشی بود که بیچاره لنگشو گم کرده بود . روز و شب می رفت و دنبال لنگش می گشت . بد شانسی کفش قصه ی ما از اونجا بود که یه کفش سفارشی بود و جفت دیگری بجز اونو دوستش از این نوع کفش دیگری نبود . خلاصه روز وشب کارش گشتن بود . تا اینکه دیگه ناامید شد.نشست و با خودش فکر کرد . فکر اساسی . هرچی خواست خودشو راضی کنه که بازم بگرده ولی دیگه نوکش پاره شده بود . تا اینکه یه کفشی و دید که همچینی یه نمه ترکیده بود. کفش با اون حال بد و نفس تنگ خدا رو شکر می کرد.کفش ما یه نگاه به خودش انداختوو سرشو بالا گرفت و گفت: "خدایا شکرت "
 

 همیشه یادمون باشه که حتی در سخترین و بدترین شرایط کسی بدبخت تر و بیچاره تر و با مشکلات بیشتر وجود داره.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

در ضمن یکی از دوستان ما هستند که یاری و مساعدت در کلیه ی  امور مختص به بانوان جوان را انجام می دهند:09354272783
(معرفی شده توسط پوریا شکری)


عقاب و لانه ی مرغ:

   مردی تخم عقابی پیدا و آن را در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه ی جوجه ها سر از تخم بیرون آورد و با آنها بزرگ شد.در تمام زندگی اش او همان کارهایی را انجام می داد که مرغ ها می کردند : برای پیدا کردن کرمها و حشرات زمین را می کند و قد قد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار  کمی در هوا پرواز می کرد.
  سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.
  روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید.او باشکوه تمام با یک حرکت جزیی بالهای طلایی اش را برخلاف جهت جریان شدید باد پرواز می کرد.
  عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و گفت : "او کیست؟"
  همسایه اش پاسخ داد: "او یک عقاب است - سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."
  عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد.زیرا فکر می کرد یک مرغ است. 


سوالات ریاضی

با سه تا سوال با حال ریاضی مهمونت می کنم:
  1- چه جوری میشه 3 تا سیبو بین سه نفر تقسیم کرد طوری که یه سیب تو سبد بمونه؟

         
پاسخ : سیب های اول و دوم رو به دو نفر اول می دهیم و سیب سوم را درون سبد به نفر سوم می دهیم.
  2-علی با پله برقی 50 پله را طی کرد تا به پایین رسید و حسین با پله برقی 75 پله را طی کرد تا به پایین رسید.اگر زمان رسیدن هر دو مساوی باشد تعداد پله ها چقدر است؟
       
پاسخ : دقیقا 100 تا.
 
3- x گربه درx ساعت x موش را می گیرند. Y گربه y موش را در چند ساعت می گیرند؟  

        پاسخ : همان
x ساعت


*آدمها و اعداد:*

**با نگاه کردن به زندگی برخی اشخاص می توان مشاهده کرد که اعداد خاصی در زندگی آنها نقشی اساسی و یا حتی سرنوشت ساز به عهده داشته است:

 
به طور مثال 14 در زندگی هانری چهاردهم پادشاه فرانسه نقش زیادی داشته است.به این صورت که نام او چهارده حرف دارد.در 14 دسامبر 1553 به دنیا آمده که مجموع ارقام سال تولد وی هم 14 است. در 14 مه 1610 کشته شد که سال مرگ وی هم مضربی از 14 است.در فرانسه و ناوار هم به اندازه  42 سال حکومت کرد که مضربی از 14 است و قاتل او هم 14 روز پس از جنایت اعدام شد.

 یا همین طور در مورد ناپلؤن که عدد 17 در آن نقشی اساسی داشت می توان اشاره نمود.وی در سال 1808 به دنیا آمد که مجموع ارقامش برابر با 17 است.همسرش هم در سال 1826 به دنیا آمد که باز هم مجموع ارقامش 17 است.آنها در سال 1853 ازدواج کردند که باز هم مجموع ارقامش برابر با 17 است.همچنین امپراطوری وی 17 سال طول کشید.


داستانی به کوتاهی تعطیلات عید:

چند قورباغه درون جنگل راه می رفتند که ناگهان دو تا از آنها درون گودالی عمیق افتادند.دیگران وقتی عمق چاله را دیدند به آندو توصیه کردند که دست از فعالیت بکشند.اما آندو ناامید نشدند و همچنان تلاش می کردند.
تا اینکه بالاخره یکی از آنها دست از کوشش کشید و به ته گودال افتاد و مرد.اما قورباغه ی دیگر با تمام توانش سعی می کرد تا از گودال خارج شود.تا اینکه از گودال خارج شد. دیگران به او گفتند: چرا دست از تلاش نکشیدی و  به حرف ما گوش ندادی؟
معلوم شد که قورباغه کر بوده و در تمام این مدت فکرمی کرده که آنها دارند او را تشویق می کنند. 


*داستان کوتاه کوتاه:*

    نظر

   خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آنرا به مغازه بازگرداند. او به صاحب مغازه گفت:"این پرنده  صحبت نمی کند." صاحب مغازه پرید:"آیا در قفسش آینه ای هست؟طوطی ها عاشق آینه اند و به محض دیدن تصویرشان در آینه شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت.
   روز باز آن خانم باز گشت.طوطی هنوز صحبت نمی کرد.صاحب مغازه پرسید:"نردبان چه؟آیا در قفسش نردبانی هست؟طوطیها عاشق نردبان هستند."آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
     اما روز بعد دوباره آن خانم آمد. صاحب مغازه:"آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟نه؟!خوب مشکل همین جای کار است.به محض تاب خوردن حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد."آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.
    وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد چهره اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت:"طوطی مرد؟!"
    صاحب مغازه شوکه شد و پرسید:"واقعا متاسفم.آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟"  آن خانم پاسخ داد:"چرا!درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟"


*کیک مادربزرگ:*

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه همه ی چیزها ایراد دارند:مدرسه و خانواده و ...
در این هنگام مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو می پرسد که آیا کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو هم البته که مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- وحالا دو تا تخم مرغ خام بزرگ؟
- نه! مادربزرگ.
- آرد چی از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟
- نه مادربزرگ حالم از آنها به هم می خورد.
- بله همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند.اما وقتی با به درستی با هم مخلوط می شوند یک کیک خوشمزه درست می شود.خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند.خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران ختی را بگذرانیم.اما او می داند که وقتی همه ی این سختی ها را به درستی کنار یکدیگر بچینیم نتیجه همیشه خوب است!ما تنها باید به او اعتماد کنیم که در نهایت همه ی پیشامد ها با هم به یک نتیجه ی عالی می رسند.  


داستانی به کوتاهی زندگی:

  روزی مردی ثروتمند پسر کوچکش را به یک ده فقیر برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیرند.آنها یک شبانه روز را در خانه ی محقر یک مرد روشتایی به سر بردند.
  در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید:"نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟"
  پسر پاسخ داد :"عالی بود پدر."
  پدر پرسید:"آیا به زندگی آنها توجه کردی؟"
  پسر گفت:"فکر می کنم!"
  و پدر پرسید:"چه چیزی از این سفر آموختی؟"
  پسر اندکی فکر کرد و گفت:"فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.ما در حیاطمان فواره داریم ولی آنها رودخانه های بی انتها را دارند.ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ های آنها بی انتهاست."
 در پایان که زبان پدر بند آمده بود پسر افزود:"ممنونم پدر که به من نشان دادی چقدر فقیریم."


*نکات بامزه ریاضی:*

    نظر

کلمات و اعداد :

یک عدد طبیعی دلخواه در نظر بگیرید و آنرا  بصورت حروف و کلمه بنویسیدو بعد تعداد حروف آن  را بشمارید و به صورت عدد بنویسید.سپس این عدد را هم به حروف بنویسید این عمل را همین طور ادامه دهید تا به 2 برسید. 2 یک حفره ی سیاه است.در زبان انگلیسی نیز به جای 2 عدد 4 بدست می آید.

ثابت کاپرکار:

یک عدد چهار رقمی را در نظر بگیرید بشرطی که تمام ارقامش مثل یکدیگر نباشد.حال بزرگترین و کوچکترین عددی را که می توام با آن ساخت را نوشته و از هم کم می کنیم.این عمل را چندین بار روی عدد انجام می دهیم و به ثابت کاپرکار (6174) می رسید.

(این اعمال ریاضی را حتما برروی ورقه ای انجام دهید.)


*وصیت نامه ی داریوش:*

  اینک که من از دنیا می روم بیست و پنج کشور جزو امپراطوری ایران است و در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران دارای احترام می باشند.

جانشین من خشایار شاه باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آن ها را محترم بشمارد .


اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور در یک زر در خزانه ی سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته به خاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیفزایی نه این که از آن بکاهی. من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکنی، زیرا قاعده ی این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه برگردان. مادرت آتوسا بر من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن.


ده سال است که من مشغول ساخت انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساخت این انبارها را که با سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه است در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شوند حشرات در آن به وجود نمی آیند و غله در این انبارها چند سال می ماند بدون این که فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه دهی تا این که همواره آذوقه ی دو یا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از این که غله ی جدید به دست آمد از غله ی موجود در انبارها برای تامین کسر خوارباراستفاده کن و غله ی جدید را بعد از این که بو جاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت دغدغه ای نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود. هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آن ها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی بگماری و آن ها به مردم ظلم کنند و استفاده ی نا مشروع نمایند نخواهی توانست آن ها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوست بنمایی کانالی که من می خواستم بین شط نیل و دریای سرخ به وجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظربازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد و تو باید آن کانال را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آن قدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند. اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این که در این قلمرو ایران، نظم و امنیت برقرار کنند. ولی فرصت نکردم سپاهی به یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی. با یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند. توصیه ی دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده. چون هر دوی آن ها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور نما. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای این که عمال دیوان به مردم مسلط نشوند، برای مالیات، قانونی وضع کردم که تماس عمال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت. افسران و سربازان ارتش را راضی نگهدار و با آن ها بدرفتاری نکن. اگر با آن ها بدرفتاری کنی آن ها نخواهند توانست معامله ی متقابل کنند. اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد. ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این که وسیله ی شکست تو را فراهم نمایند.


امر آموزش را که من شروع کرده ام ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آن ها بیش تر شود و هر قدر که فهم و عقل آن ها زیادتر شود، تو با اطمینان بیش تری می توانی سلطنت کنی. همواره حامی کیش یزدان پرستی باش. اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته به خاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی نماید. بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم، بدن من را بشوی و آن گاه کفنی را که خود فراهم کرده ام بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار. اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هر زمان که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آن جا ببینی و بفهمی، من که پدر تو و پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد. خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد یا یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نمی ماند. اگر تو هر زمان که فرصت به دست آوردی وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه خواهد کرد اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی ، بگو که قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگهدارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند.


زنهار، زنهار . هرگز هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن، یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار بدهد و رای صادر نماید : زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد. هرگز از آباد کردن دست برندار. زیرا اگر دست از آباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا قاعده این است که وقتی کشور آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود. آباد کردن، حفر قنات و احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول اهمیت قرار بده


عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت. ولی عفو فقط موقعی باید به کار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد واگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی، ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای. بیش از این چیزی نمی گویم و این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در این جا حاضر هستند کردم تا این که بدانند قبل از مرگ، من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم که مرگم نزدیک شده است